رمان " زویا " اثردانیل استیل

ساخت وبلاگ
مدیریت انجمن
وضعیت : آنلاین

ارسال‌ها:
13,288

تاریخ عضویت:
خرداد ۱۳۹۱

مدال ها
مدال برنده مسابقه آشپزیمدال برنده مسابقه عکاسی

محل سکونت : درپناه حق

ارسال: #1
رمان " زویا " اثردانیل استیل

[تصویر: 20160404174023_zooya.jpg]

نام کتاب : زویا
عنوان اصلی : zoya
نویسنده : دانیل استیل
ترجمه : اِستِل فقیه – شیوا رویگریان
چاپ اول : 1371
انتشارات میلاد

فصل اول

سن پیترز بورگ

بخش یک

زویا بار دیگر چشمهایش را بست کالسکه چون باد بر زمین یخ زده میلغزید .ریزش آهسته برف بر گونه هایش بوسه های ریز و مرطوب بر جای میگذاشت و مژگانش را مبدل به تور میکرد.به صدای زنگوله های اسبها که در گوشش به مانند موسیقی بود گوش میداد.همه اینها صداهایی بودند که از کودکی به آنها علاقه داشت.در هفده سالگی , احساس بزرگی میکرد , در واقع تقریبا یک زن شده بود با این همه هنوز احساس میکرد دختر بچه ای بیش نیست.فئودور اسبهای سیاه زیبا را با تازیانه اش در میان برف هدایت میکرد... هر چه تندتر.و آنگاه که چشمهایش را گشود , توانست دهکده خارج تزارسکو سلو را ببیند.با خود لبخندی زد و با چشمهای نیمه باز سعی کرد دو کاخ مشابه پشت دهکده را ببیند.یکی ازدستکشهایش را که آستر پوستی داشت کنار زد تا ببیند چه زمانی گذشته است.به مادر خود قول داده بود هنگام صرف شام خانه باشد...و اگر مدت زیادی صحبت نکنند ,به موقع خانه خواهد رسید ...اما چطور ممکن بود زیاد صحبت نکنند؟ماری عزیزترین دوستش بود تقریبا مثل یک خواهر.
فئودور سالخورده به او نگاهی کرد و لبخندی زد.زویا از هیجان خنده اش گرفت.روز عالی ای را پشت سر گذاشته بود.همیشه از کلاس باله خود لذت میبرد و حتی حالا هم کفشهای باله اش روی صندلی کنار او قرار داشت.رقصیدن برایش لذت خاصی داشت ,از کودکی تنها آرزویش رقصیدن بود , و گاهی محرمانه به ماری آرزویش را به نجوا میگفت.آرزو داشت بیش از هر چیز فرار کند و به ماری اینسکی برود در آنجا زندگی کند و شب و روز با باقی رقصندگان آموزش ببیند.این فکر باعث شد لبخندی بزند.رویایی بود که حتی نمیتوانست آن را بازگو کند , آدمهای دنیای او در این هنر حرفه ای نمیشدند.لینک از پنج سالگی میدانست که استعدادش را دارد و دست کم درسهایش پیش مادام ناستوفا این دلخوشی را میداد که چیزی می آموزد که دوست دارد.ساعاتی که پیش مادام بود ,سخت کار میکرد , و همیشه تصور میکرد یک روز فوکین ,استاد معروف رقص او را پیدا خواهد کرد.افکارش از باله به دوست دوران کودکی اش برگشت کالسکه دهکده را پشت سر میگذاشت و به طرف دختر دایی اش ماری می رفت.پدر زویا , کنستانتین و تزار پسر عمو بودند و مثل ماری، مادر زویا هم آلمانی بود. وجوه اشتراکشان بسیار بود، میلهاشان، رازهاشان، رویاهاشان و دنیاهاشان جملگی به هم می مانست. در کودکی لذتها و وحشتهای مشترکی را با هم تجربه کرده بودند و حال می بایست ماری را می دید با آنکه به مادرش قول داده بود این کار را نکند. واقعاً احمقانه بود، چرا ماری را نبیند؟ به ملاقات باقی مریضها که نمی رفت، و ماری هم حالش کاملاً خوب بود. تنها روز پیش برای زویا نامه ای فرستاده بود و در آن نوشته بود که بی اندازه ملول است چون اطرافیانش هم مریض اند. و بیماری خطرناک نبود، فقط سرخجه بود.
روستائیان با عجله از سر راه کالسکه کنار می رفتند، و فئودور سر سه اسب سیاهی که کالسکه را می کشیدند فریاد می زد. از جوانی در خدمت پدربزرگ زویا بود، و پیش از او پدرش نیز در خدمت این خانواده. تنها به خاطر زویا حاضر بود خشم پدر و نارضایتی آرام مادرش را به جان بخرد، و زویا به او قول داده بود که کسی چیزی نخواهد فهمید، و این حکایت هزاران بار تکرار شده بود. زویا تقریباً هر روز به ملاقات بستگانش می رفت، حتی با آنکه پسر کوچک و ضعیف تزار و خواهران بزرگترش سرخجه داشتند؟
الکسیس یگانه فرزند ذکور بود و همانطور که همه می دانستند، پسر بچّۀ تندرستی نبود. زویا، جوان تندرست و قوی بود و علاوه بر این ها، بسیار بسیار زیبا. زیباترین کودکی بود که فئودور تاکنون دیده بود. زن فئودور، لودمیلا، هنگام طفولیت زویا از او پرستاری کرده بود. لودمیلا سال گذشته در اثر ابتلا به تیفوئید در گذشته بود که برایش غم فراوانی به همراه آورده بود خصوصاً چون فرزندی نداشتند. خانوادۀ فئودور تنها، برای آنها کار می کرد.
نگهبان قزاق کنار راهبند به پیش آمد و فئودور به سرعت اسبهای خسته را متوقف کرد. ریزش برف سنگین تر شده بود، دو نگهبان سوار بر اسب با کلاههای بلند پوستین و جامه های سبز برای دیدن انها با ظاهری تهدید کننده به جلو آمدند. در تزارسکوسلو همه زویا را می شناختند. نگهبانان با خودنمایی تمام سلام نظامی دادند و فئودور اسبها را دوباره به حرکت واداشت و به سرعت از عبادتگاه فدروفسکی گذشتند و به طرف کاخ اسکندر رفتند. از میان کاخهای متعدد سلطنتی، کاخ اسکندر، تنها کاخ مورد علاقۀ ملکه بود. و به ندرت از کاخ قشلاقی واقع در سن پیترزبورگ استفاده می شد، جز هنگام مجالس رقص و مراسم رسمی هر سال در ماه مه به ویلای خود در ملک پترهوف می رفتند و پس از گذراندن تابستان در کشتی خود بنام ستارۀ قطب و سپالا در لهستان، در ماه سپتامبر همیشه به کاخ لیوادیا می رفتند. زویا اکثر تابستانها را با آنها در آنجا بسر می برد و بعد به موسسۀ سمولنی که مدرسه اش بود برمی گشت. اما کاخ اسکندر نیز، کاخ مورد علاقۀ او بود. زویا عاشق اتاق معروف ارغوانی رنگ ملکه بود و درخواست کرده بود اتاقش را با همان سایه روشن ارغوانی کنند. مادر زویا نمی دانست چرا زویا میل دارداتاقش آن رنگ باشد و سال گذشته آرزوی او را براورده کرده بود. هر وقت ماری به آنجا می رفت با زویا در مورد رنگ اتاقش شوخی می کرد و می گفت که اتاق، مادرش را به یاد می آورد.
در حالیکه دو پسر جوان اسبهای بی قرار را نگاه داشتد، فئودور از صندلی خود پائین آمد و دستش را بلند کرد تا به زویا کمک کند. برف به شدت می بازید. روی پالتو پوست زویا قشری از برف نشسته بودو گونه هایش از سوز سرما سرخ شده بود. با خود فکر کرد به اندازه ی کافی وقت خواهد داشت که فنجانی چای پیش دوستش بنوشد.
از آستان باشکوه کاخ اسکندر عبور کرد و فئودور با شتاب نزد استها برگشت. در اصطبلها کاخ دوستان فراوانی داشت و همیشه لذت می برد که از شهر برای آنها خبر ببرد، خصوصاً زمانی که به اتنظار زویا، وفتی برای گفتگو داشت.
دو خدمتکار پالتو زوبا را گرفتند. زویا به آرامی کلاه بزرگ پوست سمور را از سر خود برداشت و موهای شرابی خود را که اغلب باعث می شد مردم بایستند و به آن نگاه کنند، از بند کلاه رها کرد. اغلب تابستانها در لیوادبا موهایش را آبشاروار رها می کرد.
الکسیس، پرتزار، همیشه به شوخی موهای شرابیِ درخشانش را مسخره می کرد و هرگاه زویا را در آغوشش می گرفت، الکسیس با دستهای کوچک و ظریفش با ملایمت موهای شرابی اش را نوازش می کرد. زوبا برای الکسیس به مانند یک خواهر بود. زویا دو هفته پیش از ماری به دنیا آمده بود، هم سن بودند و خلق و خویی مشابه داشتند و به مانند دیگر خواهران، هر دو دائم ازالکسیس پرستاری کرده بودند. همه ی نزدیکان الکسیس را بنام« کوچولو» می شناختند.
حتی حالا که دوازده ساله بود، هنوز هم کوچولو خطابش می کردند.زویا اندیشناک حال او را از دو خدمتکار پرسید مسن تر سرش را تکان داد.
«کوچولوی بیچاره، تمام تنش پر از جوش است و سخت سرفه می کد. آقای جیلیارد امروز تمام وقت در کتار او نشسته است. علیاحضرت هم مشغول رسیدگی به دخترها هستند،الگا(Olga)، تاتیانه(Tatiana) و آناستازیا(Anastazia) از برادرشان سرخجه را گرفته بودند. بیماری مسری سختی بود. و به همین خاطر بود که مادر زویا از او خواسته بود به آنجا نرود. اما ماری هیچیک از علائم بیماری را نداشت و در نامه اش به زویا التماس کرده بود به دیدنش برود.«زویای عزیز، به دیدنم بیا، فقط اگر مادرت اجازه بدهد...»
در حالیکه موهایش را تکانی داد چشمهایش برق زد. لباس پشمی سنگینش را صاف کرد؟با پایان درس باله، لباس مدرسه اس را عوض کرده بود، با عجله در راهروی بی پایان به سوی در آشتایی که به طبقه ی بالا به اتاق خواب ساده ی ماری و آناستازیا راه می برد، حرکت کرد. در مسیر خود، به آرامی از کنار اتاق آجودان مخصوص تزار، پرنس مشچرسکی(Meshchersky) که همیشه در آن مشغول کار بود، گذشت. آجودان متوجه او نشد. با چکمه های سنگین خود، بی صدا از پله ها بالا رفت و یک لحظه بعد، در اتاق خواب را زد. صدای آشنایی گفت:« بله».

امضای ایران دخت
[تصویر: 20160308210801_309963_260685720686579_10...842_n1.jpg]
امروز, ۰۴:۴۹ عصر
مدیریت انجمن
وضعیت : آنلاین

ارسال‌ها:
13,288

تاریخ عضویت:
خرداد ۱۳۹۱

مدال ها
مدال برنده مسابقه آشپزیمدال برنده مسابقه عکاسی

محل سکونت : درپناه حق

ارسال: #2
RE: رمان " زویا " اثردانیل استیل

صدای آشنایی گفت:« بله».
با انگشتان کشیده و زیبا، دستگیره را چرخاند. یک طره موی شرابی پیش از او از لای در گذشت. دوست و دختر دائی اش را دید با وقار کنار پنجره ایستاده بود. برقی در چشم های درشت آبی رنگ ماری درخشید. با شتاب جلو آمد تا سلام کند، زویا وارد اتاق شد و دست هایش را گشود تا او را در آغوش بگیرد.
«ماشکا، عاشق من، آمدم نجاتت بدهم!»
«خدا را شکر! فکر می کردم دیگر از خستگی بمیرم. همه در اینجا بیمارند. حتی آنای بیچاره هم دیروز به سرخجه مبتلا شد. در اتاق های مجاور آپارتمان مامان بستری است و مامان اصرار می ورزد که خودش مراقب همۀ آنها باشد. تمام روز برای آنها سوپ و چای می برد و وقتی بچه ها می خوابند، به مردها رسیدگی می کند، به نظر می رسد در اینجا به جای یک بیمارستان، دو بیمارستان داریم...» زویا در حالی که می خندید دستی به موهای نرم خود کشید.
کاخ کاترین را که مجاور کاخ اسکندر بود، در ابتدای جنگ بیمارستان کرده بودند، و ملکه بطور خستگی ناپذیر با لباس صلیب سرخ خود در آنجا کار می کرد و از دخترهای خود نیز انتظار داشت این کار را انجام دهند. از میان دخترها، ماری به این کار علاقه ای نداشت. «دیگر اصلاً تحمل ندارم! می ترسیدم نیایی و اگر مامان بفهمد از تو خواستم به اینجا بیایی سخت عصبانی شود.» دو زن جوان دست در دست هم به آن سوی اتاق رفتند و در کنار آتش نشستند. اتاق مشترک او و آناستازیا بسیار ساده بود.
به مانند بقیه خواهرهایشان، تخت فلزی ساده، ملافه های سفید و یک میز تحریر کوچک داشتند. روی شومینه یک ردیف منظم تخم مرغ عید پاک بود که هر کدام با ظرافت تمام تزیین شده بود. ماری سال به سال آنها را نگاه می داشت. دوستان و خواهرانش آنها را درست کرده بودند و به او هدیه داده بودند، تخم مرغ ها یا از جنس مرمر سبز بودند یا از جنس چوب. و روی برخی از آنها کنده کاری های زیبایی دیده می شد. بعضی هاشان هم با سنگ تزیین شده بودند. ماری همان طور که به دارایی اندک خود علاقه داشت، این تخم مرغ ها را هم سخت دوست داشت. اتاق بچه ها تجمل اتاق های والدینشان و دیگر اتاق های کاخ را نداشت. روی یکی از دو صندلی اتاق یک شال گلدوزی شدۀ زیبا قرار داشت که دوست عزیز مادرش آنا ویروبوا برایش درست کرده بود. این همان خانمی بود که هنگام ورود زویا، ماری نام او را برده بود. و حالا، پاداش دوستی این خانم ابتلا به سرخجه بود. دو دختر لبخندی زدند و احساس کردند چون بیمار نشده اند، برتر از دیگرانند.
«اما تو حالت خوب است؟» زویا با علاقه فراوان به ماری نگاه کرد. اندام کوچکش در لباس خاکستری پشمی و سنگینی که برای گرم ماندن در راه پوشیده بود، کوچکتر به نظر می رسید. کوچکتر و ظریفتر از ماری بود، اگر چه ماری زیباترین عضو خانواده به شمار می آمد. ماری چشم های آبی شگفت انگیز و جذابیت پدرش را به ارث برده بود و بیشتر از خواهرهایش به جواهرات و لباس های زیبا علاقه داشت. علاقه ای که با زویا در میان می گذاشت. ساعت ها از لباس های زیبایی که دیده بودند، صحبت می کردند و هرگاه ماری به دیدن زویا می رفت جواهرات و کلاه های مادر زویا را بر قامت خود امتحان می کردند.
« خوبم... فقط مامان می گوید که این یکشنبه نمی توانم با خاله اُلگا به شهر بروم. »
به شهر رفتن از برنامه های مورد علاقه اش بود. هر یکشنبه خالۀ آنها، دوشس کبیر، اُلگا الکساندروفنا، همۀ آنها را به شهر می برد، و برای ناهار پیش مادربزرگشان در کاخ آنیتچکوف، و بعد به دیدار چند تن از دوستانشان می رفتند، امّا چون خواهر هایش بیمار بودند، برنامۀ یکشنبه تغییر کرده بود. زویا با شنیدن این خبر ناراحت شد.
« می ترسیدم این اتّفاق بیافتد. نمی دانی چقدر دوست داشتم لباس شب جدیدم را نشانت بدهم. مامان بزرگ آن را از پاریس برایم سفارش داده.»
مادر بزرگ خود زویا، اِوجینیا پتروفنا اُسوپوف ، زن خارق العاده ای بود. ظریف و باوقار بود و هنوز در سن هشتاد و یک سالگی چشم های تابان زمردینش می درخشید. همه به اصرار می گفتند زویا دقیقاً شبیه اوست. مادر زویا بالا بلند و با وقار و شکننده بود، زنی با موهای بور روشن و چشم های آبی. از آن زن هایی که انسان می خواهد در برابر دنیای وحشی از او محافظت کند و پدر زویا همیشه همین کار را می کرد. با او به مانند کودکی ظریف و شکننده رفتار می کرد، نه به مانند رفتارش با دختر خودآرایش. « مامان بزرگ برایم لباس شب صورتی رنگی از جنس اطلس خریده که همه جای آن مرواریدهای ریز دوخته شده. دوست داشتم آن را می دیدی! » مثل بچه ها در مورد لباس هایشان صحبت می کردند و ماری از شادی دست هایش را بهم می زد.
« صبر ندارم آن را ببینم! تا هفتۀ دیگر همه حتماً خوب می شوند. بعد همه خواهیم آمد. قول می دهم! و در ضمن، برای آن اتاق ارغوانی رنگ مسخره ات یک نقّاشی خواهم کشید. »
« به اتاق من توهین نکن! تقریباً به زیبایی اتاق مادر توست! » دو دختر خندیدند و جویی، سگ بچّه ها، وارد اتاق شد و با انرژی و مهربانی دور زویا شروع به جست و خیز کرد. زویا دست هایش را کنار آتش گرم می کرد، و برای ماری از دخترهای مدرسه اش تعریف می کرد. ماری عاشق شنیدن داستان های او بود، چون دائم تنها بود و جز برادر و خواهرهایش کسی را نداشت. پییر جیلیارد معلّم آنها بود و آقای گیبز به آنها انگلیسی درس می داد.
« دست کم حالا کلاس نداریم. آقای جیلیارد سرش شلوغ است و دائم پیش « کوچولو » نشسته. یک هفته هم می شود که آقای گیبز می ترسد سرخجه بگیرد. » دو دختر دوباره خندیدند، و ماری با مهربانی به بافتن موهای قرمز زویا مشغول شد. تفریحی بود که از زمان کودکی داشتند، همیشه هنگامی که از سن پیترزبورگ و مردمی که می شناختند صحبت و غیبت می کردند، موهای یکدیگر را می بافتند، اگرچه از زمان شروع جنگ، موضوع صحبت آنها کمتر شده بود. حتی والدین زویا مثل سابق زیاد مهمانی نمی دادند,که باعث رنجش و حسرت زویا بود.زویا علاقه داشت در مهمانی ها با مردهایی که لباس رسمی با شکوه بر تن داشتند صحبت کند و لباسهای شب و جواهرات زیبای خانم ها را تماشا کند.این مهمانی ها باعث می شد داستان های تازه ای برای ماری و خواهرهایش بگویید:از عشوه گری ها,زیبایی ها و زشتی های خانم ها,از این که چه کسی تماشایی ترین گردنبند الماس را بر گردن دارد.دنیایی که هیچ جای دیگر وجود نداشت,دنیای روسیه سلطنتی.و زویا همیشه با خوشحالی در مرکز آن زندگی کرده بود,و همانند مادر و مادربزرگش لقب کنتس را یدک می کشید.با نسبتی که از سوی پدر با تزار داشتند,زویا و خانواده اش از شأن و تجملی بر خوردار بودند که تنها متعلق به اشراف بود.خانه اش نمونه ی کوچکتری از کاخ آنیتچکوف بود,و همبازی هایش کسانی بودند که تاریخ را می ساختند,اما این همه برای او عادی و طبیعی می نمود.
((انگار جویی خیلی سرحال است))سگی را که مشغول بازی بود تماشا میکرد.((توله سگها چطورند؟))
ماری لبخندی محرمانه زد,و شانه های ظریفش را تکان داد.((بسیار ملوسند,آه,صبر کن.....))گیس بافته شده ی بلندی را که درست کرده بود رها کرد و از میز تحریر چیزی را که تقریبا فراموش کرده بود آورد.زویا بلافاصله تصور کرد که نامه ای است از یکی از دوستانشان, یا عکس الکسیس یا خواهرهایش.همیشه ماری هنگام ملاقاتشان چیزی برای نشان دادن داشت,اما این بار شیشه ی کوچکی بیرون آورد و با افتخار تقدیم دوستش کرد.
((این چیست؟))
((یک چیز عالی.... همه اش هم برای تو!))به آرامی گونه ی زویا را بوسید و زویا سرش را روی شیشه ی کوچک خم کرد.
((آه,ماشکا!هوم؟....آره!))با بو کشیدن شک خود را بر طرف کرد.عطر((لیلاس)) بود,بهترین عطر مورد علاقه ی ماری,و ماهها بود زویا به آن چشم داشت((از کجا گرفتی؟))
((لیلی آن را از پاریس برایم آورد.فکر کردم اگه به تو بدهم خوشحال می شوی هنوز به اندازه ی کافی از شیشه ای که مادرم به من داد دارم.))زویا چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید,شاد و بی گناه بود.لذت های ساده و بی آلایش....توله سگها,عطر.....و در تابستان ها,پیاده روی های طولانی در مزارع خوش بوی لیوادیا....ویا بازی های روی عرشه ی کشتی سلطنتی که از خلیج های باریک عبور می کرد.زندگی سرشاری بود,حتی حقیقت جنگ بر آن اثری نکرده بود,اگر چه گاهی از جنگ صحبت می کردند.همیشه پس از آنکه ماری یک روز را به درمان مجروحین در کاخ مجاور می گذراند ناراحت می شد,به نظرش ناعادلانه و وحشیانه بود که انسانها مجروح و مفلوج شوند....و بمیرند....اما وحشیانه تر از بیماری های پیوسته تهدید کننده ی برادرش نبودند.هموفیلی او اغلب موضوع صحبت های جدی و محرمانه ی آنها بود.تقریبا هیچ کس جز نزدیکان ماهیت دقیق بیماری او را نمی دانستند.
((الکسیس خوب است,مگر نه؟منظورم این است که....سرخجه که باعث نمی شود...))چشم های زویا پر از نگرانی بود.در شیشه ی عطر مورد علاقه اش را کنار گذاشته بود و حال از الکسیس حرف می زدند.اما چهره ی ماری به او قوت قلب داد.
((فکر نمی کنم سرخجه برایش ضرری داشته باشد.مامان میگوید که اُلگا از او مریض تر است؛ اُلگا از آنها چهار سال بزرگتر بود,و آدمی بسیار جدی و بیش از حد نیز خجالتی بود,ولی زویا و ماری و دو خواهر دیگر خجالتی نبودند.
((امروز در کلاس باله به من خوش گذشت,آرزو میکنم بتوانم با این درسها کار با ارزشی انجام دهم.))زویا آهی کشید و ماری زنگ زد تا برایشان چایی بیاورند.
ماری خندید.قبلاً این حرفها را شنیده بود و آرزو های دوست عزیزش را میدانست.((مثلاً دوست داری دیاقیلوف پیدایت کند؟))
دو دختر خندیدند,اما وقتی زویا صحبت می کرد روشنایی عمیقی در چشمهایش ظاهر می شد.همه چیز زویا عمیق بود.چشمهایش,موهایش,حرکت دادن دستهایش,حرکت کردنش,وحتی در آغوش گرفتن دوستش چشمگیر و ظریف بود.پر از نیرو و زندگی و هیجان.معنی اسمش زندگی بود,و اسم مناسبی بود برای دختری که می رفت تا به آرامی شکوفا شود.((راست می گویم....و مادام ناستوفا میگوید باله ی من بسیار عالی است.))
ماری دوباره خندید,نگاهشان به هم گره خورد.هر دو راجع به یک چیز فکر می کردند.....راجع به ماتیلدا کچسینسکا بالرینی که پیش از ازدواج تزار با الکساندرا,معشوقه ی او بود.....موضوعی کاملاً ممنوع بود,که فقط می توانستند در شب های تاریک تابستانی و دور از اغیار در مورد آن نجوا کنند.زویا روزی در این خصوص با مادرش صحبت کرده بود و کنتس سخت عصبانی شده بود و زویا را از تکرار آن منع کرده بود ، و تاکید فراوان که این موضوع مناسبی برای یک دختر جوان نیست . ولی وقتی زویا دوباره از آن حرف زده بود مادربزرگش زیاد سخت گیری نکرد ، و با لحن جالبی گفته بود که آن زن ، رقصنده ی بسیار با استعدادی بود .
« آیا هنوز رویایت این است که فرار کنی و به ماری اینکی بروی ؟ » سالها بود که زویا از این رویا صحبت نکرده بود ، اما ماری او را خوب می شناخت . آن قدر خوب می شناخت که می دانست زویا چه زمان شوخی می کند و چه زمان به گونه ای جدی از رویاهایش می گوید . همچنین می دانست که برای زویا این رویایی ناممکن بود . از نظر او زویا روزی ازدواج می کند و بچه دار می شود ، و مثل مادرش باوقار رفتار می کند ،و هرگز در آن مدرسه معروف ، زندگی نخواهد کرد . اما دوست داشت که از چنین رویایی صحبت کنند . و در این بعداز ظهر بهمن ماه ، که چای می خوردند و سگ کوچک را در حال بازی تماشا می کردند ، رویاهای خود را بازگو می کردند . به رغم سرخجه مسری خانواده سلطنتی ، در آن لحظه زندگی راحت به نظر می رسید .
امضای ایران دخت
[تصویر: 20160308210801_309963_260685720686579_10...842_n1.jpg]
امروز, ۰۵:۰۳ عصر

انجمن...
ما را در سایت انجمن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیلوفر ابی anjomankaraj بازدید : 201 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1395 ساعت: 21:17