رمان " خانه ترستون " اثردانیل استیل

ساخت وبلاگ
بیست دقیقه بعد به مجتمع مسکونی کنار معادن هارتی رسید و از رشد ان در طی چند ماه حیرت کرد.
جان هارتی تلاش بسیاری به خرج داده بود، اما اکنون می شد دید که اتفاقاتی ناخوشایند روی داده است. جرمیا از اسب پیاده شد و آن را به درختی بست. کیسه به دست در صف مردان ایستاد. خیلی سریع همه او را شناختند و زمزمه ی نامش شنیده شد. با آشنایان دست داد، و کمی بعد جان هارتی سر و کله اش پیدا شد. چهره اش در هم رفته بود. ابراز همدردی در جمع شنیده شد. هارتی نگاهی به آنها انداخت. هرکدام را شناخت، سری تکان داد، و بعد جرمیا را در منتهای صف دید که پیش آمد و دستش را جلو آورد. در نگاهش احساسی خوانده می شد حاکی از درک درد مرد.دیگران عقب کشیدند. دو مرد تنها شدند و جرمیا دست او را گرفت:
-جان، متاسفم...من...من هم مدتها پیش عزیزترین کسم را از دست دادم...اپیدمی 1868...
کلمات بی معنا بودند، اما هارتی می دانست که جرمیا درک می کرد. دو مرد روبروی هم ایستادند. جان هارتی مرد جوان و جذابی بود و به بلندی تقریبی جرمیا. موهای پر کلاغی داشت، چشمهایش چون زغال سیاه بودند و درشت. دستهایش هم نرم بودند. از جهاتی، دو مرد به یکدیگر شباهت داشتند، اما فاصله ی سنی شان تفریبا بیست سال بود.
-متشکرم که آمدی، مرد.
-کاری هست که بتوانم انجام دهم؟
به یاد غذا افتاد. شاید کسی در خانه بتواند از آن استفاده کند.
-امروز هفت نفر از کارگر هایم مردند، و ماتیلدا...جین... به زحمت افزود:
-بارنابی هم...
دیگر نتوانست ادامه دهد. به جرمیا خیره شد.
-... دکتر گفت که تا صبح زنده نمی ماند. سه کارگر زنهایشان را از دست دادند.. پنج فرزند... تو هم نمی بایست می آمدی.
به یکباره متوجه مخاطره ای شد که جرمیا پذیرفته بود.
-پیش از این هم جان به در برده ام. می خواستم ببینم کاری از دست من بر می آید.
جرمیا متوجه رنگ پریدگی هارتی شد، اما حدس زد که ناشی از غصه باشد و نه بیماری. و ادامه داد:
-مثل اینکه می توانی گلویی تر کنی.
بطری نقره ای رنگ را از کیسه در آورد و آن را به طرف جان گرفت که مردد بود.بطری را از جرمیا گرفت و با سر به در خانه اشاره کرد.
- می خواهی بیایی تو؟
جان از خود پرسید: آیا جرمیا ترسیده؟ البته که باید ترسیده باشد، اما جرمیا با سر پاسخ مثبت داد.
-حتما. غذا هم آورده ام، البته اگر فکر می کنی بتوانی بخوری.
جان به او نگاه کرد. هر دو شگفت زده و متاثر بودند. به خصوص که در آخرین دیدارشان، جرمیا پیشنهاد کمک داده و جان او را بیرون کرده بود. هیچ کمکی را از او نپذیرفت. جان به سنگینی روی کاناپه ی مخمل سبز نشست. جرعه ای طولانی نوشید و بطری را به جرمیا پس داد.
-باورم نمی شود که زنده نباشند...دیشب...
با بروز اشک در چشمهایش مبارزه کرد.
-...دیشب... جین با تب فراوان دوان دوان آمد تا مرا ببوسد و شب بخیر بگوید...و امروز ماتیلدا گفت...گفت...
دیگر نمی توانست جلودار اشکهای خود شود. جرمیا با دو دست شانه ی جان را گرفت و اجازه داد تا او بگرید.
-چطور می توانم بدون آنها زندگی کنم؟ چطور؟ ...متی... دختر کوچکم... و اگر بارنابی هم...ترستون، من می میرم، نمی توانم بدون آنها به زندگی ادامه بدهم.
جرمیا در دل دعا کرد که او پسرش را از دست ندهد، اما می دانست که این فقط یک آرزوست. در بیرون خبر وخامت حال پسر را شنیده بود.
-جان، تو هنوز جوانی. زندگی طولانی یی پیش رو داری. گفتن این مطلب امشب درست نیست، اما می توانی دوباره ازدواج کنی و بچه دار بشوی. در این لحظه، بدترین حادثه برای تو پیش آمده، اما تو به زندگی ادامه می دهی...باید... و می توانی.
و یک ساعت بعد، دکتر به دیدنش آمد. جان از جایش پرید.
-بارنابی؟
-تو را صدا می کند.
دکتر جرات نکرد کلمه ی دیگری بر زبان آورد. جان پله ها را به سرعت طی کرد، و در پاسخ به نگاه پرسشگرانه ی جرمیا فقط سری تکان داد. جرمیا پایین ماند. بلافاصله با شنیدن فریاد دردآلود جان از طبقه ی بالا متوجه شدکه پسر هم مرد. جان هارتی زانو زد و پسرش را در آغوش گرفت. در مدت دو روز، تمام خانواده اش را از دست داده بود. جرمیا با گام های مصمم از پله ها بالا رفت و به آرامی در اتاق را گشود. ترستون جسد پسر را از جان گرفت و بر بستر گذاشت، چشمهایش را بست، و جان را در حالی که می گریست از اتاق بیرون آورد.

جرميا تا صبح روز بعد كنار او ماند، و سپس به خانه اش رفت.جان درست سن او را داشت كه جني مرد.اكنون غصه دار جان بود.در مقابل خانه از اسب پايين امد.به تپه هايي نگاه كرد كه دوستشان داشت و از سرنوشت بيرحمي كه چنين اسان مرگ و زندگي را در اختيار داشت حيرت كرد...به نظرش رسيد صداي خنده ي جني را شنيده است،و هانا را خفته در اشپزخانه يافت.به اتاقش رفت.به دختر و پسر از دست رفته ي جان هارتي انديشيد،و ارزو كرد كه او چند وقت ديگر دوباره ازدواج كند.خودش هم چنين نيازي داشت.زني تازه تا قلبش را به خود اختصاص دهد،و بچه هاي تازه كه جاي درگذشتگان را بگيرند.اما جرميا اين كار را نكرده بود.هجده سال را در تنهايي گذراند،و اكنون خيلي دير شده بود.هرگز روال زندگيش را بر هم نخواهد زد.ميلي نداشت.
-چي شده؟
با شنيدن صداي هانا از جايش پريد.به وي نگريست،خسته بود و غمگين.شبي بلند و پر درد را پشت سر گذاشته بود.
-پسر هارتي مرد.
هانا سري تكان داد و گريست.جرميا به ارامي به سوي زن رفت.دستي به دور شانه هاي وي انداخت و با هم از اتاق بيرون رفتند.
-برو خانه و بخواب.
هانا بيني اش را پاك كرد و به جرميا نگريست.
-تو هم بايد بخوابي.
اما او را خوب مي شناخت.
-باشد؟
-كمي كار دارم.
-شنبه است.
-اوراق روي ميزم اين را نمي دانند.
به هيچ وجه نمي توانست بخوابد.تصوير بازتابي هارتي مقابل ديدگانش بود.
-زياد نيستند.
هانا هم اين را مي دانست.
شنبه بود.جرميا به كاليستوگا رفت و با مري الن براوني ملاقات كرد.اما هانا متوجه بود كه جرميا حال مساعدي ندارد.
هنگامي كه جرميا از ملاقات با مري الن بازگشت براي خودش قهوه ريخت.پس از شب گذشته هزاران فكر به سرش زده بود.
-به هارتي گفتم بايد دوباره ازدواج كند و بچه دار شود.اشتباه كردم؟
هانا سري به نشانه ي نفي تكان داد.
-هجده سال پيش تو هم بايد اين كار را مي كردي.
-همين به ذهنم رسيد.
از پنجره ها خيره شد.
-چندان دير نشده.
صداي هانا پر از غم بود. براي جرميا تاسف مي خورد.او مرد تنهايي بود، و ارزو مي كرد جان هارتي چنين سرنوشتي نداشته باشد.به نظرش چنين تصميمي اشتباه بود.خودش فرزنداني نداشت،اما براي وي سرنوشت چنين رقم خورده بود.
-جرميا،تو هنوز براي ازدواج جواني.
اما او خنديد.
-خيلي پير شده ام.
و در حالي كه به فكر فرو رفته بود اخم كرد.نگاه هايشان با هم تلاقي نمود هر دو به يك موضوع مي انديشيدند.
-هرگز نمي توانستم ازدواج با مري الن را تصور كنم،از طرفي كس ديگري هم در زندگيم وجود ندارد.سالهاست كه اين طور است.
هانا مي دانست كه جرميا فقط با مري الن در رفت و امد است.
-چرا نمي خواهي با مري الن ازدواج كني؟
هانا همواره اين سوال را از خود مي كرد،اگرچه مي پنداشت پاسخ را مي داند و چندان هم بيراهه نمي رفت.
-هانا،مري الن از ان نوع دخترها نيست.و منظورم توهين نيست.در ابتداي اشناييمان واقعاً نمي خواست با من ازدواج كند،اگرچه بعدها به نظر مي رسيد كه بدش نمي ايد.مي خواست ازاد باشد...
لبخندي زد.
-...استقلال خودش را مي خواست،و معتقد بود كه به تنهايي مي تواند بچه هايش را بزرگ كند.به نظرم مي ترسيد با من ازدواج كند زيرا احتمال داشت مردم بگويند به خاطر ثروتم با من ازدواج كرده است،يا سعي دارد از من چيزي به دست اورد.
اهي كشيد.
-پس او را يك بدكاره صدا كردند.اما نكته ي جالب اين است كه خودش هم اعتراضي نداشت.همواره مي گفت تا زماني كه خودش حقيقت را بداند كه زن محترمي است و فقط من در زندگيش هستم،پس حرف مردم چه ارزشي دارد؟يك بار از وي تقاضاي ازدواج كردم....
هانا تعجب كرده بود.
-...و پيشنهادم را رد كرد.همان موقعي بود كه ان زنهاي لعنتي روزگار را بر وي تنگ كرده بودند.هميشه فكر مي كردم ان سروصداها زير سر مادرش بود تا مرا مجبور به ازدواج كند،و شايد هم درست فكر مي كردم،اما مري الن به من گفت:بروم به جهنم.گفت هرگز به خاطر فشار تعدادي پيردختر تن به ازدواج نخواهد داد.فكر مي كنم او روزها به نوعي گرفتار ان شوهر هميشه مستش بود كه دو سال پيش وي را ترك كرده بود، اما مري الن هنوز به بازگشت او اميد داشت.
جرميا لبخندي زد.
-خوشحالم كه برنگشت.مري الن مناسب من است.
جرميا خانه ي وي را مبلمان كرده بود، و اكنون هفت سال از ان زمان مي گذشت . شوهر مري الن هم دو سال پيش مرده بود.
هر شنبه جرميا به كاليستوگا مي رفت.بچه ها در خانه مي ماندند،و ديگر چون گذشته از رابطه ي انها عصباني نمي شدند.دليلي هم براي پنهان نگه داشتن رابطه نبود.هر كس در شهر مي دانست كه مري الن به ترستون تعلق دارد.جرميا به يك يا دو نفر هم متذكر شده بود،اما...........
می دانست که مری الن از آن نوع دختر ها بود که زنها از وی متنفر بودند و حسادت می ورزیدند.لباسهای کوتاه می پوشید،و زمانی که با جرمیا آشنا شد دو سال از رفتن شوهرش می گذشت و شغل هایی داشت چون پیشخدمت،رقاصه و مستخدمه ی هتل وهمواره به جرمیا می گفت که توقعی از او ندارد.وچندین بار،جرمیا تلاش کرده بود وی را از خاطر خود دور کند اما چیزی دلپذیر در این زن او را منصرف ساخت.مری الن سی و دو ساله بود و علیرغم زیبایی جرمیا هنوز به فکرازدواج با وی نیفتاده بود.
- عاقبت با او ازدواج می کنی؟
جرمیا از این پرسش هانا دستپاچه شد.هنوز هم بعد از هفت سال جرمیا نمی توانست به ازدواج با مری الن فکر کند.
- نمی دانم.
آهی کشید.
- پیر تر از آن هستم که بخواهم به ازدواج فکر کنم نه؟
اما هانا در پاسخ درنگ نکرد:
- نه،این طور نیست جرمیا ترستون،فکر می کنم قبل از این که خیلی دیر شود باید فکر اساسی بکنی.
اما هانا هم فکر نمی کرد که مری الن پاسخ مناسبی برای نیاز جرمیا باشد.
- جرمیا،قبل از اینکه بمیرم .اما فکر نمی کنی خواهم در این خانه یک بچه ببینم.جرمیا لبخند تلخی زد به یاد دو فرزند هارتی افتاد.
- من هم ،دوست من.اما فکر نمی کنم هیچکدام از ما موفق شویم بچه ای در این خانه ببینیم.
برای نخستین بار چنین اعترافی می کرد.
- کله شقی نکن.تو فرصت داری.چشمهایت را باز کن تا دختر مناسب خود را پیدا کنی.
کلمات هانا باعث شدند تا جنی دوباره زنده شود.جرمیا به نشانه ی نفی سری تکان داد.
- برای یک دختر جوان خیلی پیر هستم.چهل و سه سال دارم.
- اما به نظر نوزده ساله می رسی.
- خودم را به آن سن و سال نزدیکتر می بینم.تعجب آور است که مری الن در را به روی من نمی بندد.
- جرمیا،سالها پیش باید این کار را می کرد.اما خودت نظر مرا می دانی.هر دو در ابتدا دیوانه ی هم بودید،و چه بهای گزافی هم پرداختید.
جرمیا تعجب کرد.
- هر دومان؟
- چیزی نمانده بود که وی را از شهر اخراج کنند،و تو هم بخت ازدواج با کی دیگر و بچه دار شدن را از دست دادی.جرمیا،اگر او را بچه دار کنی مجبور می شوی ازدواج هم بکنی.
جرمیا لبخندی زد.
- به وی می گویم که تو چه گفتی.
هانا از جایش برخاست.شال گردنش را از روی صندلی برداشت.جرمیا می خواست صورت اصلاح کند و پیش از رفتن به معدن حمام بگیرد.احساس کرد یک فنجان قهوه ی سیاه و تلخ دیگر احتیاج دارد.
- در ضمن،جان به خاطر غذایی که دادی از تو تشکر کرد.امروز صبح مجبورش کردم که بخورد.
- هیچ خوابید؟
جرمیا با حرکت سر پاسخ منفی داد.چطور می توانست؟
هانا ادامه داد:
- تو هم که نخوابیدی.
- من حالم خوب است.امشب می خوابم.
هانا لبخند شیطنت آمیزی تحویل داد.
- این که برای مری الن چندان مشکل نیست،نه؟
جرمیا خندیدو هانا در راپشت سرخود بست.

- - , .

انجمن...
ما را در سایت انجمن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیلوفر ابی anjomankaraj بازدید : 303 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 3:50